خاطرات یاسین
خاطرات یاسین

خاطرات یاسین

با دقت بخونید.

با یاسین از کوچه رد می شدیم .یه بجه که داشت می رفت سمت ماشینشون خواست یه فیسی برا یاسین اومده باشه.به یاسین گفت:من دارم میرم پیش دبستانی.

یاسین خندید وگفت:مامان میگه :من دارم میرم پیش در ماشین.

نظرات 2 + ارسال نظر
z دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 21:25 http://newdentistry.blogfa.com

بانوی اردیبهشت شنبه 28 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 21:38

سلام مزار ابولولو تو کاشونه من خبر ندارم ولی یادمه میگفتند بستن چون یه عده میرن بعضی کارایی ک نباید اونجا انجام میدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد