خاطرات یاسین
خاطرات یاسین

خاطرات یاسین



امام جواد(ع): سه چیز است که در اثر آن، بنده به مقام رضوان الهی می رسد: 
استغفار فراوان، فروتنی و زیاد صدقه دادن. 
ولادت جواد الائمه برشما مبارک باد





آنهاکه امام زمان(ع)رادیدندقصه زیبای دیداردوسنّی باایشان....

آنهاکه امام زمان(ع)رادیدندقصه زیبای دیداردوسنّی باایشان....

http://vista.ir/include/books/images/b022ea54e9f37dc9f19463bbf3b963abe.jpg

بخش (1)

نام  من میرزا حسین است و شغلم کتابت. چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند. دست به دامان ائمه (ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم .

سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را ، که در خورِ شأن ائمه باشد نیافتم.

نا امید بودم که چطور نذرم را ادا کنم . تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شدم . رغبتی به رفتن نداشتم ، اما رفتم ، چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت ، و عجیب آن که در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود و چون در جزئیات واقعه اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن چهاردهمین حکایت سر از پا نمی شناختم، عزم جزم کردم که هر طور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم، بخصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار ار مسلم که حکایت محمود فارسی را شرح داده بود، خواستم مرا به خانه او ببرد. حالا از مسلم انکار؛ که: « وقت گیر اورده ای .... مثلا ما مهمان هستیم و باشد فردا.... پاهایم رنجور است و ....» و از من اصرار که فردا دیر است و نذرم فنا می شود و....
عاقبت رضایت داد و به را افتادیم. راست می گوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است. هم آهسته می آمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذران خوش و بش می کرد. عاقبت طاقت نیاوردم و پرسیدم: «راه زیادی مانده؟»


سری جنباند و گفت: «یکی دو کوچه دیگر»

گفتم: «نمی شود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟»

خندید و گفت:

« یا من خیلی یواش راه می آیم یا تو شش ماهه به دنیا آمده ای

و با عصا به ته کوچه اشاره کرد و افزود ««تَهِ کوچه داخل بن بست»»

سرعتم را بیشتر کردم. بن بست دراز را تا به آخر رفتم.

کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم. کلی این پا و آن پا کردم تا مسُلم سر کوچه پیدایش شد و جلو اولین خانه ایستاد و موذیانه خندید و با اشاره سر و دست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای. تا برگردم مُسلم در زده بود. پسرکی خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت. سلام کرد و از جلوی در کنار رفت. وارد خانه شدیم. بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: «اصلا حواسم نبود، سرزده بد نیست؟»

گفت :

«نگران نباش، در خانه محمود برای شیعیان علی (ع) همیشه باز است»

دست در جیب عبایش کرد و مشتی خرما و کشمش درآورد و به پسرک داد. به اتاقی کوچک، ساده و تمیز راهنمایی شدیم. مردی با قبای سفید، مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن می خواند. سلام کردیم. سر بلند کرد و با دو چشم آبی و بسیار درخشان به ما خیره شد. با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود.

گفتم : « خجالتمان ندهید»

جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم، اما با وجود فشار دستم از جا برخاست. پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است. گفتم : «شرمنده مان کردید»

با صدای پر طینتی گفت: «دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مؤمن؟»

روبوسی کردیم. آهسته گفت: «مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد»

حرفش به دلم نشست. با مُسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مُسلم سینه ای صاف کرد و گفت:

«در مجلسی بودیم، صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته. این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خود شما بشنود. ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه را بنویسند. حال اگر صلاح می دانید ماجرا را برایشان نقل کنید»

محمود نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: «مُسلم جان، شما می دانید که برای هر کسی این ماجرا را نقل نمی کنم، مخصوصاً برای غریبه ها. گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمیگیرد بلکه موجب زحمت هم می شوند»

گفتم: «من غریبه نیستم برادر. اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. اگر برایم تعریف نکنید، همین جا بست می نشینم»

مُسلم به کمکم آمد و گفت: «شاید کار خداست و ایشان هم واسطه خیر. بلکه آنچه می گویید و می نویسید موجب هدایت دیگران شود»

محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد.

محمود گفت: « من این ماجرا را با زبان الکن خودم می گویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید»

و پس از مکثی طولانی گفت: «اما یک شرط دارم و آن این که حقایق مخدوش نشوند»

گفتم: «حاشا و کلا که چنین شود»

به سرعت قلم و جوهر و کاغذ را حاضر کردم و آماده به شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی اشتیاق مرا که دید، لبخندی زد و چنین آغاز کرد.....

برای خواندن بقیه این داستان زیبا روی ادامه مطلب پایین کلیک کنید


ادامه مطلب ...

حاجب


یکی از علماء نقل میکند :شاعری به نام «حاجب » در مساله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام شده و این شعر را در مورد شفاعت سروده بود :


حاجب اگر معامله حشر با علی است

من ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن


شب در عالم خواب ،امیر المومنین علی ) را دید که خشمگین بود و به او فرمود « شعر خوبی نگفتی»حاجب گفت : «چگونه بگویم؟»امام فرمود :شعر خود را اینگونه تصحیح کن:


حاجب اگر معامله حشر با علی است

شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن 


آیه 135 سوره ی ال عمران:و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فا ستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله ولم یصروا علی ما فعلوا و هم یعلمون .نیکان انها هستند که هر گاه کار ناشایسته از ایشان سر زند یا ظلمی به نفس خویش کنند ، خدا را به یاد آرند و از گناه خود به درگاه خدا توبه و استغفار کنند «که می دانند » جز خدا هیچ کس نمی تواند گناه خلق را بیا مرزد و انها هستند که اصرار در کار زشت نکنند چون به زشتی معصیت اگاهند .

شهدا شرمنده ایم...


ما شهید ندادیم که مرغ وگوشت ارزان شود،ما شهید دادیم که بی حیایی ارزان نشود...

منبع:http://dokhtarekavir.blogfa.com/

حجاب

مرحوم فلسفی به همراه همسرش از جایی می‌گذشتند.

زن بی حجابی با طعنه‌ گفت: بدبخت! زنش را گونی‌پیچ کرده.

مرحوم فلسفی رو به زن گفت: چرا کسی روی اتوبوس‌های کنار خیابان چادر نمی‌کشد؟ زن گفت: چون وسیله نقلیه عمومی هستند و ارزشی ندارند.

باز پرسید:چرا همه روی خودروهای خودشان چادر می‌کشند؟

گفت:چون وسیله شخصی است و باارزش است.


مرحوم فلسفی گفت: زن من جزء لوازم شخصی من است و ارزشمند، نه مثل وسیله نقلیه عمومی !!!