خاطرات یاسین
خاطرات یاسین

خاطرات یاسین

آنهاکه امام زمان(ع)رادیدندقصه زیبای دیداردوسنّی باایشان....

آنهاکه امام زمان(ع)رادیدندقصه زیبای دیداردوسنّی باایشان....

http://vista.ir/include/books/images/b022ea54e9f37dc9f19463bbf3b963abe.jpg

بخش (1)

نام  من میرزا حسین است و شغلم کتابت. چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند. دست به دامان ائمه (ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم .

سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را ، که در خورِ شأن ائمه باشد نیافتم.

نا امید بودم که چطور نذرم را ادا کنم . تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شدم . رغبتی به رفتن نداشتم ، اما رفتم ، چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت ، و عجیب آن که در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود و چون در جزئیات واقعه اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن چهاردهمین حکایت سر از پا نمی شناختم، عزم جزم کردم که هر طور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم، بخصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار ار مسلم که حکایت محمود فارسی را شرح داده بود، خواستم مرا به خانه او ببرد. حالا از مسلم انکار؛ که: « وقت گیر اورده ای .... مثلا ما مهمان هستیم و باشد فردا.... پاهایم رنجور است و ....» و از من اصرار که فردا دیر است و نذرم فنا می شود و....
عاقبت رضایت داد و به را افتادیم. راست می گوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است. هم آهسته می آمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذران خوش و بش می کرد. عاقبت طاقت نیاوردم و پرسیدم: «راه زیادی مانده؟»


سری جنباند و گفت: «یکی دو کوچه دیگر»

گفتم: «نمی شود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟»

خندید و گفت:

« یا من خیلی یواش راه می آیم یا تو شش ماهه به دنیا آمده ای

و با عصا به ته کوچه اشاره کرد و افزود ««تَهِ کوچه داخل بن بست»»

سرعتم را بیشتر کردم. بن بست دراز را تا به آخر رفتم.

کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم. کلی این پا و آن پا کردم تا مسُلم سر کوچه پیدایش شد و جلو اولین خانه ایستاد و موذیانه خندید و با اشاره سر و دست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای. تا برگردم مُسلم در زده بود. پسرکی خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت. سلام کرد و از جلوی در کنار رفت. وارد خانه شدیم. بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: «اصلا حواسم نبود، سرزده بد نیست؟»

گفت :

«نگران نباش، در خانه محمود برای شیعیان علی (ع) همیشه باز است»

دست در جیب عبایش کرد و مشتی خرما و کشمش درآورد و به پسرک داد. به اتاقی کوچک، ساده و تمیز راهنمایی شدیم. مردی با قبای سفید، مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن می خواند. سلام کردیم. سر بلند کرد و با دو چشم آبی و بسیار درخشان به ما خیره شد. با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود.

گفتم : « خجالتمان ندهید»

جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم، اما با وجود فشار دستم از جا برخاست. پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است. گفتم : «شرمنده مان کردید»

با صدای پر طینتی گفت: «دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مؤمن؟»

روبوسی کردیم. آهسته گفت: «مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد»

حرفش به دلم نشست. با مُسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مُسلم سینه ای صاف کرد و گفت:

«در مجلسی بودیم، صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته. این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خود شما بشنود. ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه را بنویسند. حال اگر صلاح می دانید ماجرا را برایشان نقل کنید»

محمود نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: «مُسلم جان، شما می دانید که برای هر کسی این ماجرا را نقل نمی کنم، مخصوصاً برای غریبه ها. گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمیگیرد بلکه موجب زحمت هم می شوند»

گفتم: «من غریبه نیستم برادر. اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. اگر برایم تعریف نکنید، همین جا بست می نشینم»

مُسلم به کمکم آمد و گفت: «شاید کار خداست و ایشان هم واسطه خیر. بلکه آنچه می گویید و می نویسید موجب هدایت دیگران شود»

محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد.

محمود گفت: « من این ماجرا را با زبان الکن خودم می گویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید»

و پس از مکثی طولانی گفت: «اما یک شرط دارم و آن این که حقایق مخدوش نشوند»

گفتم: «حاشا و کلا که چنین شود»

به سرعت قلم و جوهر و کاغذ را حاضر کردم و آماده به شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی اشتیاق مرا که دید، لبخندی زد و چنین آغاز کرد.....

برای خواندن بقیه این داستان زیبا روی ادامه مطلب پایین کلیک کنید


..... ادامه داستان :

من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .

یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم . احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :
« عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم » .
گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که
می گیریم قسمت کنیم  »
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد . تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .
ساعت ها راه رفتیم . چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند . احمد ایستاد و با گوشه چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »
گفتم : «‌با گوش های خودم شنیدم »
با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را بر داشته بودم . احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « ‌پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »
به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «‌تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »
زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت : «‌برگردیم ؟  به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ »
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم . چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید ، عصبانی تر میشود . غرغرکنان گفت : « نه آبی ! نه نانی ! بس که عجله کردی .»
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم . انگار تمام آب بدنم بخار شده بود . ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود چشمانم سیاهی می رفت . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم . تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس . نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد آهی کشید و روی زمین نشست
کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند
گفتم : « نشین که پوستت می سوزد »
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم . »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم »
گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست .»
مشتی شن به طرفم پراند .
گفتم : « چرا این طوری می کنی ؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم . » و برای اینکه کارش را تلافی کنم .
گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند»
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم .»
تا بجنبم ، پرید روی سرم . احمد از من درشت تر و قلدرتر بود ، برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود ، زانویم را به سینه اش زدم و اورا به کناری پرت کردم . احمد پیش از آن که پرت شود ، یقه ام را چسبید ، در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نمی فهمیدم .
به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد .
کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و مشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما  در بیابانی هموار پیش می رفتیم . شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تا بر ان شانه های نرم و مهربان حمل شوم . فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته شیطان تن دهم . سایه مان مثل حیوانی عجیب اما با وفا همراهمان می آمد . چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت.
دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من !
تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود .
چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت : « خوبی ؟ »
سر تکان دادم که خوبم . لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ »
حالش طوری بود که دلم برایش سوخت . نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم معرفتی بود که نشا داده بود . چفیه اش را از روی صورتم کنار زدم  و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خود فشردم و گفتم : « حلالم کن »
به پشت خوابیدم . زبانم مثل چوب شده بود .
گفت : «‌طاقت بیاور. »
مرگ پیش رویم بود . گریۀ مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم . یعنی جنازه ام را پیدا می کنند ؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرز انداخت . نکند جنازه ام پیدا نشود؟
گرگ ها ، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم ، زنده زنده خورده می شویم . این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد .
گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم .»
گفتم : « کاش زودتر بمیریم . »
لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت : « بیا توسل کنیم . »
گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تماس است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم .
احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . »
احمد درست می گوید . به هر حال از هیچی که بهتر است گفتم : «‌ای خدا ... »
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد ، من هم نجات پیدا می کنم
احمد گریان می گفت :
« خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . »
با چنان سوزی  نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت . یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان  شود ؟
بالاخره احمد هم از صدا افتاد  نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کور کننده اش را بر ما می تاباند .
کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی ! فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد . دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد .
هر وقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمی دانم،می گفت حالا بعد،وقت داری...
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟
در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو ... »
ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را  متمرکز کنم . باز نگاه کردم ، نه سراب نیست . محو نشده اند ، بلکه به وضوح دیده می شدند و هرچه پیشتر می آمدند ، بزرگ تر می شدند . باید احمد را هم خبر کنم . اگر او هم آن ها را ببیند ، پس حتماً واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم . احمد را صدا کردم اما صدایم از شدت خشکی گلو در نیامد.
شاید از حال رفته بود سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم . ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم . حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد . مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند .
لحظه ای دیگر کار تمام می شد . نفسم را حبس کردم . ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم . احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود . انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش بود که
نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود . از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست . چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید . زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت : « نجات پیدا کردیم » .
به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های مرد جوان ، سفید و درخشان بودند . با صدایی پر طنین گفت :

« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید .
صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به
لرزه در آمد. »
 

احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . »
 
جوان گفت :

« هم بلند بود هم پرسوز »


مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله های دور آن را شنیده اند ؟
 
جوان به احمد اشاره کرد و گفت :

« بیا پیش من احمد بن یاسر »

 
احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . » و زد توی سرش و آهسته گفت :

« این ملک الموت است که نام مرا می داند »

 
چشمانم از وحشت گرد شد . پرسیدم « چطور ؟ »
 
یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت . نالیدم :
« نرو! »
 
مرد گفت :

« نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! »

 
احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم . »
نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت .
مرد گفت :

« می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای . »

 
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت :

« بلند شو! . »

 
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد ؟
درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد :

« محمود ! »


وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم . لالۀ گوشم را آرام گشید و گفت :

« حالا بلند شو !»




دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود .
خیرۀ صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هاش به سرخی می زد .پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا کهنه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود . حسابی شیفته و مفتون شده بود . مرد گفت :

« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور . »

 

 

رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت :

«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر »
با تحکم گفت :
«بخور»
 
بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . در یک چشم برهم زدن نیمۀ دیگر را بلعیدم . احمد گفت : « چطور بود ؟ »
گفتم : « عالی » و رو به مرد ادامه دادم : « دست شما درد نکنه عالی بود. »
مرد حنظل دیگر را دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خرده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :

« سیر شدید ؟ »



احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت : « حسابی ! سیر و سیراب.ست شما درد نکنه »
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :

« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »

و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم . مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست مرد جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد . دویدم و گوشۀ ردای جوان را گرفتم و نالیدم : « آقا شما را به هر کس دوست دارید ، مارا به خانه مان برسانید .»
احمد هم دوید کنارم و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرم دستی کشید و گفت :

«به وقتش می روید »

وبا نیزه خطی به دور ما کشید . به اسبش مهمیز زد و راه افتاد . احمد دنبالش دوید و فریاد زد : « آقا ! مارا اینجا تنها نگذارید . حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند .»
قلبم لرزید . گفتم : « این از تشنه مردن بدتر است . » و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم ، اما او خیره نگاهمان کرد ، نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد. گفت :

« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد »

گفتم : « چشم ! »
ترسیده بودم . در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده است هم ازش میترسم. در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی ! »
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »
گفت :
« شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
 
گفتم :
« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن
دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ......
شـانه هایش را دیدی ؟ اگر شانۀ من و تو را
کنار هم بگذارند بـاز هـم از او بـاریک تر
هستیم ».خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل
خوردنمان ! »
 
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس  می کنم » . با شرمندگی از احمد پرسیدم :
« احمد تو نماز را کامل بلدی ؟ »
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد . با محبت لبخند زد و گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم . احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید . چون می دانستیم که خدا می شنود . خورشید در حال غروب بود . نورش دیگر آزار دهنده نبود .
تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش . وقتی حرفهایمان تمام می شد باز از نو شروع می کردیم .
اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . حتی در قید فردا و تشنگی ، گرسنگی و نگرانی خانواده هایمان نبودیم . آن شب با آن که ماه بدر نبود ، به راحتی می توانستیم همدیگر و دوروبرمان را ببینیم. روبه روی احمد نشسته بودم.دستانش رو دور زانو اش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نچندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند . چشم هایشان می درخشید . از جا پریدم و گفتم :
« گرگ ! »
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش  »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
فریاد زدم : « بدو احمد الان می رسند . »
و خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر یادت رفته آن مرد چه گفت ؟ »
دت و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه کن ! »
راست می گفت . گرگ ها جلو تر آمده ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم .
لرزش شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد ، به هق هق گریه ای شدید مبدل شد . بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اوب خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم . احمد ساکت بود و فقط می لرزید . بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم : « نه ... نه ... »
هر لحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند ، اما خبری نشد . احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه...کن »
چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی نامرئی پسشان می زد .
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت : « حالا دیدی ! حالا دیدی ! »
نشست و مرا هم نشاند . حالم جا آمده بود . وقتی قیافۀ بور شدۀ گرگ ها را می دیدم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند ، کیفمان بیشتر شد .
گفتم : « عجب ماجرایی ! در یک قدمی گرگ ها باشی و ... »
احمد گفت : « این هم معجزه ای دیگر . حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است . »
فکری به نظرم رسید
گفتم : « نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده ؟ »
احمد شانه بالا انداخت و گفت : « هر چه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر می شویم . فردا ازش میپرسیم . »
به گرگ ها اشاره کرد و گفت : « نگاه کن ! نا امید شده اند . »
گرگ ها نا امیدانه پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند . به پشت دراز کشیدم . احمد نیز . آسمان ستاره باران بود
گفتم :
« وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک
است و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند،
آرام می شوم. »
 
 گفت : « اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود ، هیچکس گناه نمی کند . »
شهابی فرو افتاد دلم گرفت .
گفتم : « می دانی احمد ، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم . هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد.»
احمد گفت : « من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم . » و نیم خیز شد و ادامه داد :
« می آیی نماز بخوانیم ؟ »
هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند . نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود ، حال و هوای عجیبی داشت . بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم .
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک می دهد .گفتم:« مادر،نکن هنوز خوابم می آید»  
غلتیدم و مادر را دیدم تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد . من کنار اجاق خوابیده بودم . مادر تشت را روی سینه ام گذاشت . تقلا کردم که خود را نجات بدهم ، ام نتوانستم . به التماس افتادم ، اما مادر تشت  را فشار می داد.نفسم گرفت.صدایم در نمی آمد
ناگهان از خواب پریدم و صورت حمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود . تا بخواهم اعتراض کنم احمد گفت :
« هیس ! آرام باش و تکان نخور . عقرب روی پایت است . »
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم . یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت
احمد گفت : « تکان نخور . »
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد . اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید . خودمان را کنار کشیدیم . عقرب حرکات عجیبی می کرد . به دور خود می چرخید . انگار درد می کشید . سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد
احمد گفت : « یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم . »
با تعجب پرسیدم : « سرور ؟ »
احمد خندید و گفت : « اسم برازنده ای نیست ؟ برای کسی که این طور ما را از سختی و بلا نجات داد ؟ »
خوشم آمد . چند بار نام سرور را تکرار کردم . واقعاً برزنده اش است . عجیب بود ، با آنکه می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است ، اصلا احساس گرما و تشنگی نمی کردیم . حتی گرسنه مان هم نبود اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را می بینیم . وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد و رو به افق پیش رفت ، دلشورۀ عجیبی به من دست داد . نمی توانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه ؟
اگر فراموشمان کند ؟
یا نکند برای دوباره آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم ؟ طاقت نیاوردم و گفتم : « اگر نیاید چه کار کنیم ؟ »
احمد متوجه منظورم نشد ، گفت : « تا زمانی که در این شیار باشیم در امن هستیم . بالاخره کسی از اینجا می گذرد . » و مغموم گفت : « اما خیلی بد می شود ، اگر دوباره نبینیمش .»
معترض گفتم : « منظور من همین است . حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم . »
ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم . آنقدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند . احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد . دست وپایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد . در چنذ قدمی ما از اسب پیاده شدند . احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم . مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد . صورت چون ماهش پیدا شد . تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد . جلوتر رفتم . احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید . بی اختیار بو کشیدم و گفتم : « دلمان خیلی هوایتان را کرده بود . »
گفت :

 « می دانم ... شما دلتنگ خدا بودید که سر
نماز چنان ذکر می گفتید.اجازه بدهید من هم
نمازم را بخوانم تا بعد ... »




 
مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود . پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سیز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم و عجیب اینکه آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت.
مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند . گفتم : « منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم ؟ »
احمد گفت : « منظورش هرچه باشد ، من نمازم را با آن ها می خوانم . »
به دست هایشان اشاره کردم و گفتم :
« نگاه کن ! آن ها شیعه هستند . »
 
دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود . احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست.من هم قامت بستم .بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم.برای
 اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم . آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام . حسرتش هنوز بر دلم است .
پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم . مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت :
« خوب ، مردان مؤمن ، شب را چطور گذراندید ؟ »
 
گفتم : « بسیار عالی . شیااری که کشیده اید معجزه است . »
احمد گفت : « خیلی راحت بودیم . حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم . فقط خیلی دلتنگ شما بودیم . مطمئنم از احوال ما با خبر بودید . »
گفتم : « این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید .. »
جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت :
« شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت
حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت.
مردی که شما سرور لقبش داده اید ، پیامبر
نیست ، بلکه پیامبرزاده است . »
 
به پهلوی احمد زدم و گفتم : « دیدی ؟ می داند به او سرور لقب داده ایم . »
احمد پرسید : « نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد ؟ »
لبخندی زد و گفت :
« به آقا و سرورمان محمد مصطفی که درود و
رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد . »
 
پرسیدم : « پدرتان کیست ؟ »
گفت :
« حسن بن علی ! »
 
احمد با تعجب گفت : « امام شیعیان ! » و با دهانی باز به جوان خیره شد .
گفت : « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است ؟ »
جوان خدید و گفت :
« آیا این طور است ؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم ؟ »
 
اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت : « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد . » و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت : « ای پدر ، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است ؟ »
سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت :
« اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی ، پدرت
نیز به من ایمان خواهد آورد . »
 
احمد گریان گفت : « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم ؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید ، شک نمی کنم . »
من نیز گریان گفتم : « اگر احمد هم شک کند ، من شک نمی کنم . » و خم شدم و بر دستش بوسه زدم . دست به سرم کشید . در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده ، آن را در دستان پدر  و مادر جستجو کرده بودم .
گفت :
« نمی خواهید حنظل بخورید ؟ »
 
احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست »
سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :
« اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.
تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهید
یافت . »
 
حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ »
احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ »
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :
« هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید .
شما از من خواهید بود ، احمد زودتر و
محمود دیرتر . »
 
نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز .
نالیدم :
« آقا ! »
خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم . اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن ها سوار بر اسب بودند . احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد . به دنبالش دوبدم و فریاد زدم :
« ما را فراموش نکنید . »
نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند .
بخش سوم
 
...... ادامه داستان :
ما مرده هایی بودیم که زنده شدیم . این را پیرمرد خارکنی گفت که ما رو پیدا کرد . دست از کار کشید تا ما را به خانواده مان برساند تا به قول خودش با مژدگانی ای که می گیرد ، یک سور و سات حسابی راه بیندازد . نمی توانستم از آن جا دل بکنیم . وقتی احمد قسمتی از شیار را که پاک شده بود ، با دست عمیق کرد ، غم عالم به دلم ریخت . شاید این شیار خاصیتش را برای گمشدگان دشت حفظ کند . خم شدم و به رسم خداحافظی شیار را بوسیدم و دانبال خارکن راه افتادیم . حالا که پیدا شده بودیم ، جای آنکه خوشحال باشیم ، دلتنگ گم شده ای بودیم که بر آن تپه ای که از آن دور می شدیم ، محو شده بود .
 
 
بخش چهارم
 
مادر آب انار را به سوی پدر دراز کرد که مدام به پشت دستش می زد و نچ نچ می کرد و آه می کشید . مادر گفت : « بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده ، عقلش را از دست داده . »
بابا آب انار را گرفت و گفت : « بعید هم نیست . مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داده و چه حرف ها که نمی زد . » و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت : « بخور پسرم گرما زده شده ای و هذیان می گویی . »
حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد . کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بود
دست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت : « این حرف ها خاصیت سن است . قبل از بلوغ ، همه شان دچار توهم و خیالبافی می شوند . می خواهند خودنمایی کنند . خودشان را به بی عقلی
می زنند تا جلب ترحم کنند ...
گفتی در صحرا چه خوردید ؟
گفتم : « حنظل » و خواستم بگویم که از معجزۀ دست سرور چفدر شیرین و گوارا شده بود که حکیم مهلت نداد و گفت : « دیگر بدتر ، نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند ؟ »
مادر به سر زد و نالید : « نادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی. »
گفتم : « اتفاقا برعکس ، خاصیت حنظلی که سرور به خودمان داد ، نه گرسنگی کشیده ایم و نه تشنگی. تازه خیلی هم ... »
پدر حرفم را برید و گفت : « نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم . » و رو به حکیم ادامه داد : « رحم کنید . پسرم دارد از دست می رود »
حکیم کیسۀ کوچکی را از جیب درآورد و به پدر داد و گفت : « این دارو بد بوست و بد طعم ، اما خاصیتش حرف ندارد . هم زهر حنظل را می بُرد و هم دیوانگی را از سرش می پراند . »
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است ، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند.
با رفتن حکیم ، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج مبی زد ، به رویم خم شد و گفت : « ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای . پس دست از این مسخره بازی ها بردار و دیگر مزخرف نگو . »
خواستم اعتراض کنم ، اما پدر دست دست بالا آورد و گفت : « حرف نزن . اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد ، نمی خواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی . نمی خواهم فکر کنند که از مذهب خارج شده ای . خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی ، در همان صحرا به چهار میخ میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی . اگر یک بار دیگر با این اجمد سلام و علیک کنی،قلم پایت را می شکنم . فهمیدی!»
چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود اما اخم و خشونت چشم های او دست کمی  از چشم های پدر نداشت .
مگر می توانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم !؟ بخصوص پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد. که احمد و محمود مجنون شده اند و احمد کارش زار است . آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم . نکند واقعاً دچار توهم شده ام و آن هم تأثیر آفتاب است ؟
کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم
بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور . هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم . با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت : « خیلی اذیتت کرده اند ؟ »
گفتم : « بلایی به سرم آورده اند که سر گرگ بیابان نمی آوردد . جرأت ندارم از خانه بیرون بیایم.تا می آیم آنقدر مجنون مجنون می شنوم که ترجیح می دهم زود به خانه برگردم . از آن طرف پدرم مجبورم کرده یک کلمه از انچه اتفاق افتاده ، با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تورا نبینم . راستش خودم هم به شک افتاده ام احمد ! نکند هرچه دیده ایم خیالات بوده ؟ آفتاب کم به مغزمان نخورد ... »
احمد بازویم را گرفت و گفت : « اینجا نمی شود صحبت کرد ، بیا برویم به طرف نخلستان ... »
به سوی نخلستان را افتادیم . خوشه های خرما در رنگ های نارنجی و سرخ و سیاه از نخل ها آویزان بودند
روی پشته ای نشستیم و به درختی تکیه دادیم . احمد ساکت بود . نمی دانم به چه فکر می کرد اما تبسمی بر لب داشت .
پرسیدم : « حکیم به سراغ تو هم آمد ؟ »
سر تکان داد . خندید و گفت : « عجب حکیمی ! به زور آمده بود جوشانده به خوردم بدهد . می گفت اگر تو محمود بوده ای و حنظل خورده ای تا مجنون نشده ای باید درمانت کنم . اما پدرم جوابش کرد . گفت : « نمی دانم پسرم چه دیده و چه شنیده ، اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است . »
گفتم : « مگر تو ماجرا را برایش نگفته ای ؟»
جواب داد : « مگر می شود نگویم ؟ البته پدرش سفارش کرد آن را برای دیگران سفارش نکنم . می گوید خطرناک است و کار دستم می دهد . اما نمی دانی خودش چه حالی شد . فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت . آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا نکرده است . »
سرم داغ شد . به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم : « مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم آن چه دیده ایم خیالات بوده ، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟ »
خوشۀ کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد . احمد در حالی که خم می شد آن را بردارد گفت : « پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی . بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را . راستی می توانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی . »
خرمایی را که به سویم دراز شده بود گرفتم و به دهان گذاشتم . شیرین بود و مرا یاد حنظلی انداخت که در آن بیابان مرا سیر و سیراب کرد و انگار مشام من از آن بوی خوش پر شد که اشکم درآمد . گفتم : « مگر می توانم فراموشش کنم ؟ بگو که پدرت چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده ؟ »
احمد خوشۀ خرما را کف دستم گذاشت . صورتش یرافروخته بود و چشمانش می درخشید . با هیجان گفت : « پدرم همان را گفت که سرور گفته بود . که نشانه هایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند . چندین نام دارد محمد ، عبدالله و مهدی . یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است ؟ معجزاتش را به یاد آور . پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان ، آن طور ک ماییم . »
گفتم : « اما ، ما که شیعه نیستیم . پس چرا به دادمان رسید ؟ »
با اشتیاق زیاد از جا پرید . دست هایش را ه هم زد و گفت : « پدرم می گوید او ولی ِ خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد . نمی دانی چه حال و روزی دارم . از شوق و دلتنگی پرپر می زنم . دلم می خواهد از اینجا بروم . خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم ، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم . شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ، دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه می کرد . همین روزها راه می افتم و می روم . پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده . می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی . »
شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد . گفتم : « واقعا می خوای بروی ؟ خانواده ات چه می شود.اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی ؟ »
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم . احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس . جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : « باز هم حرف سرور درست درآمد . احمد زودتر و مجحمود دیرتر . نه محمود جان ، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند . »
و ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : « دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم ار همه عزیزتری ، خدا حفظت کند . »
دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم ، اما بوی دهان پدر ، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم،باز می داشت ، باعث شد که از رفتن با احمد منصرف شوم.از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد آمد . نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادند.
 
بخش پنجم
 
محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد . پسرش با سینی هندوانه وارد شد . بوی هندوانه سرحالم کرد . چقدر به جا بود . همان طور که قاچی هندوانه یه دهان می گذاشتم گفتم : « آن حنظل هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود ؟ »
محمود فارسی گفت : « بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدا می شود .»
پرسیدم : « به من گفتند شما شیعۀ حضرت علی (ع) هستید . چطور شد که بعد ها به شیعیان پیوستید ؟ »
مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت و گفت : « هنوز بیۀ ماجرا مانده است . حیف که مجبورم بروم اما باید قول بگیریم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید . »
<;font size="3">محمود گفت : « خدا می داند چندبار این قضیه را شنیده ای  و باز هم مثل روز اول اشک می ریزی و اشتیاق نشان می دهی . »
مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت : « هزار بار هم که بشنوم کم است . پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجری تو اثر می گیرند . »
بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم . محمود تا دم در او را بدرقه کرد و وقتی از در وارد شد ، از از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید . اگر مرید امام چنین باشد پس خودش چگونه مردی است ! پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا زد و گفت :
« مهدی جان بیا ! »
مهدی ایستاد . به پدر لبخند شیرینی زد . جلو آمد و به اشارۀ او سرش را روی زانوی پدر گذاشت . محمود رو به من گفت : « خسته تان کردم . می خواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم ؟ »
دو زانو نشستم و گفتم : « ابداً ! اگر می دانستید چقدر مشتاقم ، یک لحظه هم مکث نمی کردید . مگر اینکه خودتان خسته شده باشید . »
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش می کرد گفت : « فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام ، غبطه می خورم ... هرچند غبطه خوردن سودی نداره ... »
بخش (6)
 
از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم ، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند ، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم  .
بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید ، فکر می کردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند . امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه حسابی حرصم می دادند .
یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم . مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه می آوردند . چز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند ، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند ، طوری که آن ها را از نفس انداختند . دست آخر هم ار آنچه طی کرده بودیم ، کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد ، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد . رئیس کاروان گفت : « همین است که هست . یک دینار هم بیشتر نمی دهیم . »
من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است ، از خستگی روی سکو نشستم . دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن ، جانم آتش گرفته بود . شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم از نفس افتاده بودند . دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم . چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد . سر بلند کردم ، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد .
گفت : « شما محمود فارسی هستید ؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید . »
گفتم : « من محمود فارسی هستم ، اما حیوان کرایه نمی دهم . مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم آورده اند که دیگر قید این کار رو زده ام . بروید سراغ کسی دیگر . »
با مهربانی گفت : « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان مارا به سمرا برسانند . »
داغ دلم تازه شد . گفتم : « بله دیگه ، ما این طور رسیدگی می کنیم ، آنوقت زوار حق ما رو می خورند . »
خندید . دندانهایش مثل مروارید سفید بود . گفت : « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتر برویم . پول کرایه ات را هم پیش می دهیم ، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی . حالا برادری کن و جواب رد نده . »
صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد . گفتم : « فعلا که حیواناتم خسته اند . فردا آن ها را به کنار چشمه می برم . بایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم را نه . »
گفت : « خدا خیرت بدهد .» و راه افتاد . باد در عبایش افتاده بود و موج بر میداشت .
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن ها ست .
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند ، دیگر از آب دل نمی کنند . بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم . هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت . دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم . تمام تنش پر از کنه وجانور شده بود  . با چوپ می زدمش . خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد . نوازشش می کردم ، خیره سری می کرد و لگد می پراند . آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن . صدایی گفت : « چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی ؟ »
همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت . گفتم : « از دست این حیوان کلافه شده ام . هر کاری می کنم به درون آب نمی رود . می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند . »
مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد ، گفت : « حق داری . هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها . دست تنها سخت است . ما کمکت می کنیم . »
گفتم : « نه لازم نیست . شما چرا زحمت بکشید برادر ؟ اسمتان را هم نمی دانم . »
گفت : « من جعفر بن خالد هستم ، این هم برادرم محمد بن یاسر است . زحمتی هم نیست . ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد ؟ ( همین جمله سبز رنگ در قرآن آمده است )
جلو آمد و با یک حرکت ، دهنۀ شترم را گرفت . حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد . اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن ، طوری که انگار با آدم حرف می زند . به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد . برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن . درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند . شتر نر باز هم سرش را پس می کشید ، اما آن مقاومت سابق را نداشت . جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود . شتر همراش رفت . و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را در آب فرو بردن . خندیدم و گفتم : « مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد . »
محمد گفت : « پس الحمدالله موافقت کردید ؟ »
گفتم : « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم . حالا خدمت برادر هایم را می کنم . »
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد ، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند . از خوشی سر از پا نمی شناختم . دلیلش را هم نمی دانستم.البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود.به نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم . دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن حلاصه می شد ، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم .
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم . هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم .
جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت . ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.تا به خود بجنبم آن ها شتر ها را نشانده بودند  و این وظیفه من بود نه آنها.
نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا . طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را به دهان گذاشتم ، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذا ببرند خیرۀ من اند .
گفتم : « بفرمایید . غذایتان را بخورید . »
 
مسن ترین آن ها نامش سیاح بود ، گفت : « چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری ؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی ، دست به غذا نمی بریم . »
محمد سرک کشید و گفت : « ببینم چه می خوری ؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است ؟ »
خجالت کشیدم . سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم . خوراکشان مثل من نان و خرما بود ، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک . به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد . حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند . بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد . دوباره راه افتادیم ، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم .
چند روزیکه گذشت ، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم . بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود . برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آن ها شریک شوم . آخرین شبی که با هم بودیم ، خواب به چشمانم نمی آمد . دلم گرفته بود و خیرۀ آسمان پر ستاره بودم . چه بسیار شب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره می شدم . اما آن شب کسانی که کنار من خوابیده بودند ، تنهایی مرا پر کرده بودند . نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم .
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است . آن ها کجا و من کجا ؟
من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم . حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند ، با من چنین رفتار نکرده بودند . ناگهان شهابی از آسمان گذشت .
آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت ، خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد . به مغزم فشار آوردم ، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم :
در بهشت بودم . کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون . عجیب اینکه ریشۀ درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس ، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم و بخوریم . چهار نهر از اطرافم می گذشت ، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود .
کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی . مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند . دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم ، اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند . خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم ، اما تا خم شدم ، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند .
 از آن جماعت پرسیدم : « چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم ؟ »
گفتند : « زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای ؟ »
ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند
و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند : « بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید . »
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد .وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند ، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد . مرا که دید تبسمی دلنشین کرد . چشمم به خال گونه اش افتاد ، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم . در خواب به خود لرزیدم . زمزمۀ مردم را شنیدم
 که می گفتند : « او، محمد بن حسن ، قائم منتظر است . »
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »
گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »
گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »
حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »
آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت می دهی . فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که دیدمت ، با تو احساس دوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »
به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است . خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است . می اید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که اورا تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »
نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت که ... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ....
گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ... »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته . دیشب بانوی ذو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید . حالا مرا شناختی ؟ »
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم . صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره شدم .
گفتم : « احمد عزیزم ! دوست من . همان شیخی که درباره اش شنیده ام ؟ »
گفت : « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو اینجایی . »
چه می توانستم بگویم ؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد .
 
 
بخش (7)
 
مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و خیرۀ من بود به خود آمدم و ناگهان به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم : « عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم ، حضرت قائم (ع) باشد . »
محمود فارسی دستم را با هر دو دست گرفت و در چشمانم خیره شد . در سایه روشن غرب ، نگاهش برق عجیبی داشت . با صدایی پرطنین اما لرزان گفت : « نه ، عجیب نیست دوست من ، اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری ، هیچ معجزه ای از او بعید نیست . »
خم شدم دستانش را بوسم . نگذاشت . در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید . دستم از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم ، می سوخت و وقت زیادی هم باقی نمانده بود . پس سراسیمه از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم . محمود فارسی خندید و
 گفت : « نامش را بگذار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد . »
گفتم : « دلهایمان چه به هم راه دارد ! »
گفت : « عجیب نیست . چون هر دو تحت ولایت اوییم . »

نوشته:الهه بهشتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد